دیوونه کیه؟ – شعر و صدای حسین پناهی

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی‌گم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام
می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم بیشتر

علی‌رضا آذر

 

آی آقا، سفره خالی می‌خرید؟

gheysar aminpoorیاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از کوچه مان یک دوره گرد

دوره گردم دار قالی می خرم

دسته دوم، جنس عالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست بیشتر

شب باشکوه من

 ساعت یکُ نیمِ صُبه !

تو ایوونِ طبقه ی دوم نشسته‌مُ

شهرُ نگاه می‌کنم…

می‌تونست بدتر از این باشه!

 

نیازی نیست کارِ بزرگی بکنیم !

شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده وُ

حسای بدُ ازمون می گیره !

بعضی وقتا سرنوشت

امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم!

پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم ! بیشتر

نی‌نامه – شعری از قیصر امین‌پور با صدای شاعر

از این‌جا دانلود کنید

خوشا از دل نم اشكی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد كردن
زبان را زخمه فریاد كردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن
نوای نی‌، نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دل‌نشین است
نوای نی نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش نینوایی‌ست  بیشتر

شعری از آدریان ریچ

«مکانی‌ست میان دو ردیف درخت
با علف‌هایی روییده بر سربالایی
جاده‌ای که در میان سایه‌های انبوه گم شده
و خانه‌ای متروک
که آن هم در میان سایه‌ها به فراموشی سپرده شده
من آن‌جا قدم می‌زنم و با ترس قارچ‌های جنگلی را می‌چینم.
اشتباه نکنید، این یک شعر روسی نیست
از مکانی در آن سوی دنیا حرف نمی‌زنم
آن مکان همین‌جاست
سرزمین ما به حقیقت خوفناکی نزدیک می‌شود
راهی که نتیجه‌اش نابودی انسان است

قصد ندارم بگویم آن مکان کجاست
آن‌جا که انبوه چوب‌ها با رشته باریک نور جن‌زده جاده تلاقی می‌کند
بهشت برگ‌ها
خوب می‌دانم چه کسی می‌خواهد آن را بخرد، بفروشدش و نابودش کند
نمی‌خواهم بگویم آن‌جا کجاست
اصلاً چرا باید چیزی بگویم؟
اما تو هنوز به من گوش می‌کنی
و در وقت‌هایی این‌چنین ویژه
که تو سراپا گوشی
مهم‌ترین چیز این است که درباره درخت حرف بزنیم.»

ترجمه شعر از: مازیار مهدوی فر

غلامرضا بروسان – الهام اسلامی

نامت
از ساق‌هایم شروع می‌شود
از دلم عبور می‌کند
و دهانم را به آتش می‌کشد.
چطور می‌تواند مرگ
از تو
تنها گودالی را پر کند؟
شاعر مرگ را درمی‌نوردد؛
پیش از آنکه موعدش فرا رسیده باشد …

غلامرضا بروسان 

بیشتر

شعری از فاضل نظری

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

شعری از ادرین ریچ

می‌پرسی تنهایی؟

  تنهایم

  تنها

  مثلِ هواپیمایی که گیج می‌زند آن بالا

  وصل نمی‌شود تماسش با برجِ مراقبت

  مثلِ هواپیمایی که آماده‌ی فرود است روی اقیانوس

  می‌‌پرسی تنهایی؟

  تنهایم

  تنها

  مثلِ زنی که همه‌ی روز پشتِ فرمان است و بیشتر

شعری از دریتا کومو

 تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام

  صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من

  یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد

  حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

  تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد

  فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند بیشتر

آب، نان، آواز – شفیعی کدکنی

  • کمترين تحريري از يک آرزو اين است
  • آدمي را آب و ناني بايد و آنگاه آوازي
  • در قناري ها نگه کن ، در قفس ، تا نيک دريابي
  • کز چه در آن تنگناشان باز شادي هاي شيرين است.
  • کمترين تصوير از يک زندگاني :
  • آب ،
  • نان ،
  • آواز ،
  • ور فزون تر خواهي از آن ،
  • گاهگه ،
  • پرواز
  • ورفزون تر خواهي از آن شادي ِآغاز
  • ور فزون تر ، باز هم خواهي … بگويم ، باز؟
  • آنچنان بر ما به نان و آب ،
  • اينجا تنگ سالي شد
  • که کسي در فکر آوازي نخواهد بود
  • وقتي آوازي نباشد ،
  • شوق ِ پروازي نخواهد بود

شعری از قیصر امین پور

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

شعری از فریدون فرخزاد

   سرزمین من

سرزمین گل و بلبل

گل های پژمرده

بلبل های خاموش

شعری از نصرت رحمانی

  تو را به سرخ

به آبی

تو را به پاکی و رادی

تو را به آزادی

به سبز دشت جهان گرگ باش، بره مباش

تو را به عشق به آبی

به گیسوان شب و دَم سپیدی شادی

عروس باش

عروسک مباش!

شعری از احمد شاملو

  با چشم‌ها
  ز حیرت این صبح نابه‌جای

  خشکیده بر دریچه‌ی خورشید  چارتاق
  بر تارک سپیده‌ی این روز  پابه ‌زای،
  دستان بسته‌ام را
  آزاد کردم از
  زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:

اینک
چراغ معجزه
مردم

تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
درچشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر، بیشتر

گالری

شعری از هوشنگ ابتهاج

  ای صبح!

ای بشارت فریاد!

امشب خروس را

در آستان آمدنت

سربریده اند!

شعری از برتولت برشت


وقتی نازیها برای دستگیری کمونیست ها آمدند
من ساکت ماندم
چرا که من کمونیست نبودم

وقتی سوسیال دموکراتها را دستگیر کردند
من خاموش ماندم
چرا که سوسیال دموکرات نبودم

وقتی که اعضای اتحادیه های کارگری را دستگیر کردند
من اعتراضی نکردم
چرا که عضو اتحادیه کارگری نبودم

وقتی یهودی ها را دستگیر کردند
من اهمیتی ندادم
چرا که یهودی نبودم

و وقتی برای دستگیری من آمدند
دیگر کسی نمانده بود تا اعتراضی بکند!!!!

شعری از شیرکو بی کس

باران را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند،‌ و رفت،
شاخه گلی برایم جا گذاشته بود.

آفتاب را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت،
آینه کوچکی برایم جا گذاشته بود.

درخت را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت
شانه سبزی برایم جا گذاشته بود.

تو را به خانه دعوت کردم
تو، زیباترین دختر جهان!
و آمدی
و با من بودی
و وقت بازگشت
گل و آینه و شانه را با خود بردی،
و برای من شعری زیبا
زیبا جا گذاشتی و من کامل شدم.

شعری از شفیعی کدکنی

  آن لحظه ها که با دو سه شبنامه و سرود
می شد به جنگ صاعقه ها رفت
آن لحظه ها جوانی ما بود

شعری از محمد زهری

شبی از شبها

کرم ابریشم

از چله پیله برخاست

 باز دنیا دنیا بود

برگی و برگی و برگی

لیک، او دیگر

بال پروازی با خود داشت.

شعری از سید علی صالحی

  سلام

حال همه‌ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن است

اما تو لااقل

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه ای خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند

بی‌پرده بگویمت: چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان! نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ ما خوب است اما تو باور نکن

شعری از شمس لنگرودی

آرام باش عزيز من, آرام باش
حكايت درياست زندگى
گاهى درخشش آفتاب، برق و بوى نمك، ترشح شادمانى
گاهى هم فرو مى‏رويم، چشم‏هاى‏مان را مى‏بنديم، همه جا تاريكى است،

آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون مى‏آوريم
و تلألوء آفتاب را مى‏بينيم
زير بوته‏يى از برف
كه اين دفعه
درست از جائى كه تو دوست دارى طالع مى‏شود

شعری از صادق هدایت

غم قفس به کنار

آن چه عقاب را پیر می کند

پرواز زاغ های بی سر و پاست.