شعری از هوشنگ ابتهاج

  ای صبح!

ای بشارت فریاد!

امشب خروس را

در آستان آمدنت

سربریده اند!

شعری از برتولت برشت


وقتی نازیها برای دستگیری کمونیست ها آمدند
من ساکت ماندم
چرا که من کمونیست نبودم

وقتی سوسیال دموکراتها را دستگیر کردند
من خاموش ماندم
چرا که سوسیال دموکرات نبودم

وقتی که اعضای اتحادیه های کارگری را دستگیر کردند
من اعتراضی نکردم
چرا که عضو اتحادیه کارگری نبودم

وقتی یهودی ها را دستگیر کردند
من اهمیتی ندادم
چرا که یهودی نبودم

و وقتی برای دستگیری من آمدند
دیگر کسی نمانده بود تا اعتراضی بکند!!!!

شعری از شیرکو بی کس

باران را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند،‌ و رفت،
شاخه گلی برایم جا گذاشته بود.

آفتاب را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت،
آینه کوچکی برایم جا گذاشته بود.

درخت را به خانه دعوت کردم
آمد، ماند، و رفت
شانه سبزی برایم جا گذاشته بود.

تو را به خانه دعوت کردم
تو، زیباترین دختر جهان!
و آمدی
و با من بودی
و وقت بازگشت
گل و آینه و شانه را با خود بردی،
و برای من شعری زیبا
زیبا جا گذاشتی و من کامل شدم.

شعری از شفیعی کدکنی

  آن لحظه ها که با دو سه شبنامه و سرود
می شد به جنگ صاعقه ها رفت
آن لحظه ها جوانی ما بود

شعری از محمد زهری

شبی از شبها

کرم ابریشم

از چله پیله برخاست

 باز دنیا دنیا بود

برگی و برگی و برگی

لیک، او دیگر

بال پروازی با خود داشت.

صدای شاعر – شمس لنگرودی


شمس لنگرودی – صدای شاعر

صدای شاعر – شمس لنگرودی

صدای شاعر – لینک دانلود

شعری از سید علی صالحی

  سلام

حال همه‌ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن است

اما تو لااقل

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه ای خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند

بی‌پرده بگویمت: چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان! نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ ما خوب است اما تو باور نکن

تو -مازیار مهدوی فر

او روز که بمام

تو ایسابی

او روز که بوشوم

تو ایسابی

او روز که وگردم…

خنده – مازیار مهدوی فر

تی ورجه نیشته بوم

تو هی حرف بزی

مو نفهمسم چی گونی

تو هی داد بزی

مو نفهمسم چره

آخر سری

خنده بودی

منم بزم زیر خنده

چرا – مازیار مهدوی فر

ما هر دممان را به چرا می گذرانیم

چرا نه؟

بودن و نبودمان به اما گذرانیم

چرا نه؟

عمری به چرا؟ کی؟ به چه علت گذرانیم

هی باید و ای کاش و اگر بود پزانیم

آن قدر دراین دشت سوالات بمانیم

کاخر رمه ی عمر ازین گله رمانیم.

همیشه – مازیار مهدوی فر

همیشه مثل همیشه است
تکرار دیروز
اما امید به فردایی
که قطعا
همانند دیروز است.

شعری از شمس لنگرودی

آرام باش عزيز من, آرام باش
حكايت درياست زندگى
گاهى درخشش آفتاب، برق و بوى نمك، ترشح شادمانى
گاهى هم فرو مى‏رويم، چشم‏هاى‏مان را مى‏بنديم، همه جا تاريكى است،

آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون مى‏آوريم
و تلألوء آفتاب را مى‏بينيم
زير بوته‏يى از برف
كه اين دفعه
درست از جائى كه تو دوست دارى طالع مى‏شود

شعری از صادق هدایت

غم قفس به کنار

آن چه عقاب را پیر می کند

پرواز زاغ های بی سر و پاست.

یک آن – مازیار مهدوی فر

میان گرسنه و سیر چقدر فاصله است  ؟

یک نان

و فاصله میان ابر و قوس قزح؟

باران

میان بودن و نبودن چقدر؟

یک آن

کوتاه – مازیار مهدوی فر

آهوی تنها

شیر گرسنه

تنازع بقا…

چشم – مازیار مهدوی فر

اشک دردانه چشم است

و در فراق اوست

که چشم می گرید.

محال – مازیار مهدوی فر

داشتم به این محال

می اندیشیدم

که آیا می شود

با یک پیاله آب

فقط یک پیاله آب

یک عمر زنده ماند؟

ناگاه

چشمم

به ماهی قرمز

توی پیاله

خیره ماند.

اشک – مازیار مهدوی فر

اشک هایم را

بدرقه راهت کردم

مبادا بروی

و باز نگردی…

پسین ورودی‌های تازه‌تر