شعری از آدریان ریچ

«مکانی‌ست میان دو ردیف درخت
با علف‌هایی روییده بر سربالایی
جاده‌ای که در میان سایه‌های انبوه گم شده
و خانه‌ای متروک
که آن هم در میان سایه‌ها به فراموشی سپرده شده
من آن‌جا قدم می‌زنم و با ترس قارچ‌های جنگلی را می‌چینم.
اشتباه نکنید، این یک شعر روسی نیست
از مکانی در آن سوی دنیا حرف نمی‌زنم
آن مکان همین‌جاست
سرزمین ما به حقیقت خوفناکی نزدیک می‌شود
راهی که نتیجه‌اش نابودی انسان است

قصد ندارم بگویم آن مکان کجاست
آن‌جا که انبوه چوب‌ها با رشته باریک نور جن‌زده جاده تلاقی می‌کند
بهشت برگ‌ها
خوب می‌دانم چه کسی می‌خواهد آن را بخرد، بفروشدش و نابودش کند
نمی‌خواهم بگویم آن‌جا کجاست
اصلاً چرا باید چیزی بگویم؟
اما تو هنوز به من گوش می‌کنی
و در وقت‌هایی این‌چنین ویژه
که تو سراپا گوشی
مهم‌ترین چیز این است که درباره درخت حرف بزنیم.»

ترجمه شعر از: مازیار مهدوی فر

ستاره شماری – مازیار مهدوی فر

دیشب به تو گفتم بیا ستاره ها را شماره کنیم

گفتی شروع کن

ولی خطا نکنی!

گفتم چرا خطا؟

بیا، یک، دو، سه، چهار

گفتی: نگفتم؟ همیشه حساب ستاره شماریت اشتباست

این ها که چشم تو می شمرد هواپیماست!

تو -مازیار مهدوی فر

او روز که بمام

تو ایسابی

او روز که بوشوم

تو ایسابی

او روز که وگردم…

خنده – مازیار مهدوی فر

تی ورجه نیشته بوم

تو هی حرف بزی

مو نفهمسم چی گونی

تو هی داد بزی

مو نفهمسم چره

آخر سری

خنده بودی

منم بزم زیر خنده

چرا – مازیار مهدوی فر

ما هر دممان را به چرا می گذرانیم

چرا نه؟

بودن و نبودمان به اما گذرانیم

چرا نه؟

عمری به چرا؟ کی؟ به چه علت گذرانیم

هی باید و ای کاش و اگر بود پزانیم

آن قدر دراین دشت سوالات بمانیم

کاخر رمه ی عمر ازین گله رمانیم.

همیشه – مازیار مهدوی فر

همیشه مثل همیشه است
تکرار دیروز
اما امید به فردایی
که قطعا
همانند دیروز است.

شعری از شمس لنگرودی

آرام باش عزيز من, آرام باش
حكايت درياست زندگى
گاهى درخشش آفتاب، برق و بوى نمك، ترشح شادمانى
گاهى هم فرو مى‏رويم، چشم‏هاى‏مان را مى‏بنديم، همه جا تاريكى است،

آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون مى‏آوريم
و تلألوء آفتاب را مى‏بينيم
زير بوته‏يى از برف
كه اين دفعه
درست از جائى كه تو دوست دارى طالع مى‏شود

یک آن – مازیار مهدوی فر

میان گرسنه و سیر چقدر فاصله است  ؟

یک نان

و فاصله میان ابر و قوس قزح؟

باران

میان بودن و نبودن چقدر؟

یک آن

کوتاه – مازیار مهدوی فر

آهوی تنها

شیر گرسنه

تنازع بقا…

چشم – مازیار مهدوی فر

اشک دردانه چشم است

و در فراق اوست

که چشم می گرید.

محال – مازیار مهدوی فر

داشتم به این محال

می اندیشیدم

که آیا می شود

با یک پیاله آب

فقط یک پیاله آب

یک عمر زنده ماند؟

ناگاه

چشمم

به ماهی قرمز

توی پیاله

خیره ماند.

اشک – مازیار مهدوی فر

اشک هایم را

بدرقه راهت کردم

مبادا بروی

و باز نگردی…